دوستي را با تو معــــــنا مي کنم
با خيالت من چه غوغـــا مي کنم
آتشم در عشـــــق چون بينم تو را
مويه ها و شور و بلـــــوا مي کنم
آفتاب حُســـــنم اي گل بانگ مهر
خويشتن را در تو پـــــيدا مي کنم
عاشقم جز اين گناهم سادگي است
خويش با اين جــرم رسوا مي کنم
با خـيال ديدن روي تو دوســــــت
اين دو چشم خســـــته بينا مي کنم
طاقتم در اين شکنج عشق نيــست
اين دليلـــــــش تا که پروا مي کنم
شهر عشقم نيست جاي صد امــــيد
جاي او در خاک اينجا مي کـــــــنم